jump to navigation

بازم برگشتم…!! آگوست 10, 2009

Posted by bahareman in روزمره ها, روزهایی که می گذرد.
Tags: , , , , ,
13 comments

teddy2_r2_c1[1]سلااااااااااااااااام به همه دوستای نازنین خودم خوبید؟ خوش می گذره بهتون انشالله؟

….آخیش…بلاخره تموم شد….خدا رو شکر…مغازه مون رو تحویل گرفتیم و کم کم داریم راهش می اندازیم…یه مقداری به کمبود نقدینگی برخوردیم،اما از اونجایی که خدای مهربون و عزیزم هیچ وقت بنده های تنهاییشو که دلشون می شکنه و فقط از خودش کمک می خوان و دعا می کنن که هیچ وقت نیاز هیچ بنده ای از بندگانش به بنده دیگه اش نباشه و فقط منت خودش بالای سر آدم باشه رو تنها نمی گذاره،بلاخره با کلی تلاش اونم برطرف شد و الان فقط به فکر این هستیم که برای دور و اطراف کارمون رو جا بندازیم…شما هم دعا بکنید که کار و بارمون بگیره و حسابی پولدار بشیم و کل پولای دنیا رو داشته باشیم و بعد دنیا رو بفروشیم بریم خارج….( ما ترک می باشیم…!!!) خیلی توی این چند وقت سختی کشیدیم و دوندگی کردیم…سراسر تهران رو دنبال جا برای اجاره گشتیم…بعدش کلی دنبال جاهای مناسب توی بازار و این ور اون ور گشتیم برای جور کردن جنس…همه کارای فنی و برق کشی و دکور و این حرفاشو عشقمون (که قربونش می ریم اساسی در حد بنز (تکیه کلام ایشون !)) انجام دادن که همینجا ازش تشکر می کنم و انشالله که خدا کمک کنه و بتونم  جبران بکنم…(اسمایلی  الهام احساساتی…!)…تمام کارهای مربوط به نظافت و ریزه کاریهاش رو هم بنده و الهه و داش کوچیکم انجام دادیم و در همین راستا به خودمون نشان لیاقت درجه یک  کارگر نمونه اهدا کردیم…!! جاتون خالی کلی هم خاک و گچ خوردیم و هرشب زحمت شستن لباسهامون رو به مامانامون دادیم و کلی هم غر شنیدیم  که چرا تو خاک غلت می زنین و رسما عمله شدین و نیمه رو بنداز بالا و ….! اگه سر و شکلمونو می دیدین عمرا تشخیص می دادین هویتهامونو!! …در هر حال،بالاخره بعد این همه زحمت یه سر و شکلی گرفت و خستگی رو از تنمون در آورد…

این ترم مشروط شدم…!:( دو تا تک آوردم و یه امتحانمم که اصلا زحمت ندادم به خودم که برم دانشگاه…این شد که شاگرد اول کلاسمون شدم…!!الان احساس شرمساری و خجلت زدگی دارم و عذاب وجدان همچین بیخ این خرخره مو گرفته ول نمی کنه که ! ایشالله ترم بعدی…:)

یه کلیپی از انریکو چند روز پیش از داش کوچیکه بلوتوث گرفتم…آهنگش قشنگه اما کلیپش خیلی قشنگ نبود…فقط دختره و انریکو با همکاری هم دو تایی تر زدن به خونه زندگیشون، سر این که من عشقمو ازت پس می گیرم و من خیلی بهت رو دادم و مگه پول همه چیزه  و از این حرفا…زدن زار و زندگی همدیگه رو به هم ریختن،آخرش هم جریان طبق معمول با خوبی و خوشی و ماچ و موچ تموم شد…فقط ما شدیم مثل اون یکی کلیپه که باید با دقت یه 30 ثانیه ای به یه دری نگاه کنین،بعد آخرش می نویسه شما اسگل شدید…!! ولی آهنگش خیلی قشنگه…شرمنده که وقت ندارم به خدا وگرنه لینک دانلودشو براتون می ذاشتم…اسم آهنگه هست take my love…

پی نوشت: دوستتون دارم و بازم میام.

پی نوشت بعدی: از پرستو جون کوشمولو نهایت تشکر رو دارم که با اس ام اس هاش خستگی رو از تنمون در آورد و کلی حالمون پرسید و از کار و بارمون سوال کرد…انشالله جبران کنم…

پی نوشت بعدی تر: 5 مرداد تولدم بود…28 سالم تموم شد…

یکی دیگر: وبلاگ آشپزی رو تنها نذارید…برید سر بزنید ها…

خیلی دوستت دارم…

یک الهام خسته… ژوئیه 11, 2009

Posted by bahareman in روزمره ها, روزهایی که می گذرد.
Tags: , , , , ,
13 comments

87109[1]

سلام به همگی ،خوبین؟خسته نباشین…

راستش کارهامون کند پیش می ره…اما خوب داریم سعی می کنیم و امیدواریم…

والله نوشتنم نمی یومد…حال و حوصله پست جدید نداشتم…

خسته ام…

این طفلکی هم مثل من دل و دماغ نداره گریه کرده…!

آمد….تابستان… جون 26, 2009

Posted by bahareman in روزهایی که می گذرد.
Tags: , , ,
27 comments

garfield_diete

دوستان عزیزم سلام….خوبین که انشالله؟ خوشین، خوش می گذره بهتون؟ خدا کنه همین طور باشه 🙂

…امروز آخرین امتحانم رو دادم و الان خسته و کوفته و گرمازده دارم تایپ می کنم! هوا بس ناجوانمردانه گرمه و از صبح تا الان که ساعت حدودا چهار و نیمه سه تا دلستر و دو تا لیوان شربت خونگی و شصت  تا لیوان آب خورده ام بازم احساس می کنم توی بدنم مثل کویر لوت شرحه شرحه شده و گر گرفته و ضمنا راه که می رم از توی شیکمم صدای شلپ شلپ میاد! به نظرم میاد بهتون این توصیه رو بکنم که توی این روزها خیلی مراقب خودتون باشین و ترجیحا مایعات حسابی بخورید که گرما زده نشید…وای…خیلی بده ،آدمو از کار و زندگی می اندازه…آدم گرمازده که می شه احساس می کنه تمام کتکهای عالمو تنهایی خورده و انگار جون آدمو از تنش کشیده باشن بیرون…بنابراین حواستون به خودتون باشه بی زحمت…!

 از اوضاع و احوال سیاسی و اعتراضها و اینا خیلی خبری ندارم چون اصلا بیرون نمی رم و وقت ندارم…طرفای ما هم خبری نیست امن و امانه…اس ام اس که همچنان قطع هست در حالی که ارتباط تلفنی بدک نیست خوبه…واقعا چرا اس ام اس ها رو قطع کرده ان؟

آرش خان صورتی وبلاگشو پاک کرده…حیف…

…یاد جوونیامون کردیم یه عکس گارفیلد گذاشتیم…آخی …نازی…من عاشق این جونورم…دو دقیقه راه می ره گشنه اش می شه مثل خودمه…!!

راستش خیلی دل و دماغ ندارم…خیلی بد اخلاق و عصبی و زود رنج شده ام..گاهی اوقات از رفتارهای خودم خجالت می کشم…دعا کنید کارم درست بشه…

ممنون…

 

 

با دلت راه بیا… مِی 20, 2009

Posted by bahareman in روزمره ها, روزهایی که می گذرد.
Tags: , , , , , , ,
25 comments

12

…یه لحظه هایی تو زندگی هست که سخته….طاقت فرساست…آدم دوست داره بره یه جای دور…بشینه بالای یه کوهی تپه ای چیزی و خیره بشه به دور دستها و فقط فکر کنه راجع به تک تک لحظه های زندگیش…من که شخصا این طوریم…گاهی وقتها دوست دارم برم یه جای بکر و دست نخورده توی طبیعت و ساعتها برای خودم بگردم و از دار و درخت بالا برم و دونه دونه علفها رو نگاه کنم و دنبال گلهای کوچولوی خودرو و وحشی بگردم…یه خورده رویایی به نظرمیاد…اما خوبه…خیلی خوبه که هراز چند گاهی یه وقتهایی رو فقط به خودت اختصاص بدی…بری اون جاهایی که دوست داری…چیزایی رو که دوست داری برای خودت بخری…این که با خودت مهربون تر باشی…شاید باید دیدتو به دنیا عوض کنی…این چیزیه که به لطف یه نفر که خیلی دوستش دارم بهش رسیدم . الان کلی احساس آرامش دارم توی زندگیم…شاید به خیلی چیزهایی که دوست داشتم نرسیدم…شاید خیلی کارهایی رو که دوست داشتم انجام ندادم…یا نشد…اما حداقل می تونم از سرزنش کردن خودم دست بردارم و خودمو همین جوری که هستم دوست داشته باشم…شما هم امتحانش کنین…

بعدا اضافه نوشت….! : چند روز پیش اتفاق خیلی خوبی افتاد و جای همه تون خالی ما چند نفر از جوونای وردپرس یه جایی قرار گذاشتیم که همدیگه رو ببینیم و یه ناهاری بزنیم و یه مقادیری صحبت بنماییم….روز خیلی خوبی بود و امیدوارم از این اتفاقهای خوب بازم بیفته و این دفعه بقیه برو بچ ورد پرس رو هم ببینیم انشالله…

دوستان حاضر در این نشست دوستانه عبارت بودند از: خودم، داداش مسعود هدایتی عزیز که زحمات هماهنگی بر دوش ایشان بود و جا داره که از همین تریبون ازشون تشکر کنیم بابت پی گیریهای مجدانه….! ، عمو هوشنگ عزیز خودمون و عشق گرامی شون که چقده به هم می یومدند الهی 120 سال خوشبخت باشن…(اسمایلی واقعا جاتون خالی بود…!)، داداش سروش گل و امیر آقا…خوب من دیگه جونم داشت در می رفت و باید اینو می گفتم بهتون…! به امید دیدار شما در برنامه های بعدی…!

برگشتم 2 …! مِی 18, 2009

Posted by bahareman in مطالعه, روزمره ها, روزهایی که می گذرد.
Tags: , , , ,
11 comments

05[1]دوستای گل خودم سلام،خوبین؟دلم تنگ شده بود براتون ….آخی …اینترنت نداشتن خیلی سخته…استخون درد گرفته بودم ها….!

…دوستان….اولین جریمه عمرمو همین دو سه روز پیش از دستان پر مهر افسر راهنمایی رانندگی گرفتم و این برگ زرین دیگری بید در تاریخچه رانندگی کردن من…!!خوب کمربندمو یادم رفته بود ببندم …اصولا من از کمربند ایمنی بدم میاد، آدم احساس می کنه نفسش داره بند میاد خوب…(در این راستا بازم مامانم می گه خوب به آدمیزاد نمی ری….مرسی مامان..!) تازه این خوبه…سه چهار روز پیش داشتم پارک می کردم توی محوطه پارکینگ خونه مون،یادم رفت دنده رو خلاص کنم….تا پامو از روی کلاچ مادر مرده برداشتم ماشین پرید هوا و گووووووپ….خوردش به درخت ( بخوانید همچین کوبیده شد به درخت و شترق صدا داد که یه آقاهه از دو کیلومتری بدو بدو اومد گفت خانوم چی شد سالمی؟!!!…خوب دیگه…) و پلاک و زیر پلاکی بیچاره رسما به *** رفت !! ( ببخشین…تازگیا یه خورده بی ادب شده ام!!…کمال همنشین در من بدجوری اثر کرده…!!!)..پلاک ماشین که قر شده همچین …انگاری انداخته باشیش تو آبمیوه گیری…!!!حالاگذاشته امش جلوی داشبرد تا مثلا اگه وقت داشتم  ببرم درستش کنم… ..بعد اینکه تازه آقای افسر عزیز گیر داده بود که خوبت می شه حالا سیزده تومنم برای پلاکت بنویسم؟…منم گفتم نههههههه…جون مادرت…(یعنی نگفتم جون مادرت ولی یه مقداری پاچه شو خاروندم که بیا بی خیال شو بابا …بعدشم براش تعریف کردم که چی شده بود…اونم نامردی نکرد گفت: خانوم ناراحت نشیا ،شما خانوما رانندگیتون به درد خودتون وعمه تون می خوره..(اینا رو با لهجه شیرین شمالی بخونین…!!) منم که  در این راستا کلی بهم برخورده بود دلم می خواست خیلی چیزایی  که گیر کرده بود اینجام…( ناحیه ای بالاتر از دماغ..!!.) رو بهش بگم ولی خوب…متاسفانه در شرایطی نبودم که بتونم از رانندگی بسیار هوشمندانه و بی چون و چرای همه خانومای عزیز دفاع کنم بنابراین عطاشو به لقاش بخشیدم و در حالی که برگ جریمه چهار هزار تومنی رو مثل لوح تقدیر از دست افسر جون گرفتم و در دل کلی غر زدم و کرکری خوندم و بهش گفتم فوتینا کجای کاری…چی فکر کردی و اینا…. فلنگ رو بسته و به سمت خونه مون  گازیدم…این بود ماجرای این دفعه یک الهام و ماشینش …تا برنامه بعدی منو به خدا بسپارید…!!

…تازگیها به این فکر می کردم که چقدر همه اون مشکلاتی که یه روزی برام غیر قابل حل و وحشتناک بودن الان دیگه اثری ازشون نیست..چرا بیخودی اون همه غصه خوردم و زندگی رو برای خودم تلخ کردم…اما با وجود همه این صحبتها بازم وقتی یه جایی کارم گیر می کنه دلم می خواد که زمان برگرده عقب و دیگه هیچ اثری از آثارش نباشه…نمی دونم …

…خوب..بازم میام دیگه الحمدلله اینترنتمون دیگه درست شدش…نمایشگاه کتابم تموم شد و ما همچنان اندر خم یه کوچه موندیم و هیچی نخریدیم…انشالله سال آینده….یعنی واقعا فرصت نداشتم…منتها هر کی هم که رفته بود از شلوغی فاجعه بارش می نالید و منم رو راست اصلا تحمل جاهای شلوغو ندارم..

قربون شما:)