jump to navigation

این داغ تازه است… دسامبر 30, 2008

Posted by bahareman in روزهایی که می گذرد.
Tags:
12 comments

d985d8add8b1d985021

 

عالم همه محو گل رخسار حسین است               ذرات جهان در عجب از کار حسین است

دانی که چرا خانه حق گشته سیه پوش              یعنی که خدا نیز عزادار حسین است

سلام.این ایام عزاداری و محرم رو به همه خانمها و آقایان تسلیت می گم و امیدوارم که بتونیم به شایستگی از این ماه عزیز استفاده کنیم.آرزو می کنم  همه اونهایی که این روزها امتحان دارند با موفقیت امتحانها رو پشت سر بگذارند.التماس دعا دارم دوستان گلم از همگی تون.اگر این روزها جایی برای عزاداری می رید و حال خوبی داشتین و احساس کردین به خدا نزدیکتر شده این،منم از یاد نبرین.ممنون از همگی.

سرده…!! دسامبر 27, 2008

Posted by bahareman in روزهایی که می گذرد.
Tags:
13 comments

(بیشتر…)

فصلی برای نوستالژی…. دسامبر 25, 2008

Posted by bahareman in روزهایی که می گذرد.
10 comments

autumnدوستای خوب من سلام.

  1. …این روزها زیاد یاد گذشته ها می کنم.یاد خاطره های دوری که گاه گاه به ذهنم تلنگر می زنن و می برنم تو فکر….یاد خونه قبلیمون که بر خیابون بود.یه خیابون شلوغ و پر رفت وآمد و پر از شور زندگی…یادمه از پنجره آشپزخونه می شد طلوع خورشید رو دید.آسمون دم صبح که کم کم از آبی نیلی رنگ می باخت و طلایی می شد…ابرهای توی آسمون که اولش به قرمزی می زدن،بعد نارنجی،طلایی،زرد و دست آخر سفید و براق(…مثل طیف رنگهای پاییز تا زمستان…).نسیم خنک اول صبح که از پنجره می میومد تو و صدای یاکریم ها و کبوتر هایی که به هوای گندمهایی که مامانم می ریخت پشت پنجره از سر و کول هم بالا می رفتن و ما ازپشت پنجره براشون شکلک در می آوردیم….صبحهای من با صدای بوق ماشینها،آدمهایی که می رفتن سر کار،بچه هایی که می رفتن مدرسه و کاسبهای محل که یکی یکی از راه می رسیدن و با هم خوش و بش می کردن و کرکره مغازه هاشون رو می دادن بالا شروع می شد…با صدای رادیو پیام که مامانم مخصوصا زیاد می کرد تا ما از خواب بیدار شیم…دلم تنگ شده برای درخت چنار سرسبزو بلند بالای جلوی خونه مون که موقع غروب آفتاب نور قرمز خورشید از لابلای شاخه و برگهاش رد می شد و می افتاد روی دیوار هال…برای کوچه پس کوچه های محله مون با خونه های نما آجری حیاط دار که هر وقت جلوی درو آب و جارو می کردن یا به باغچه ها آب می دادن بوی عطر خاک خیس خورده همه جا رو بر می داشت…برای دوستای کوچولویی که می اومدن دنبالم برای بازی و الان هر کدومشون خانم و آقایی شدن برای خودشون و خیلیاشونو دیگه ندیدم…برای موقع هایی که می رفتیم خرید و من از ذوق جلو جلو می رفتم و دماغمو می چسبوندم به شیشه مغازه ها…برای شب و روزهای عید که همه جا یه حال و هوای دیگه ای داشت.همه جا برق می زد از تمیزی و تو مغازه ها ولوله ای بود برای خرید…دقیقه های نودی که می دویدیم دنبال ماهی قرمزو سمنوو سنجد سفره هفت سین…برای مدرسه هام،برای مسیری که هر روز می رفتیم و بر می گشتیم …برای عشق های یواشکی….برای همسایه های قدیمی مون که بعضیاشون رفتن به رحمت خدا و بعضیاشونم رفتن از اون محله…برای محبت ومعرفتی که قبلا بود و الان به سختی نشونی ازش هست…یا اصلانیست…برای موقع هایی که فکر می کردم یعنی 5 سال دیگه دارم چیکار می کنم؟…و الان سالها از اون 5 سال می گذره و من هنوز هیچ کاری نکرده ام…برای تق تق در زدن پدرم که همیشه با انگشتش می زد به شیشه و همه در زدنشو می شناختیم…
  2. وقتی فکرشو می کنم انگار قرنها به من گذشته، اما خاطراتم به روشنی آیینه همیشه رویرومه…ای کاش می شد زمان رو به عقب برد…

بریم سینما…؟ دسامبر 22, 2008

Posted by bahareman in روزهایی که می گذرد.
Tags:
11 comments

سلام به همه دوستان گلم.خسته نباشید.انشالله همگی تون شاد و پر انرژی باشین و توی این روزها که دیگه هوا حسابی داره سرد می شه از خودتون خوب مراقبت کنید که سرما نخورید و از این آنفلوآنزاهای کشورهای دوست و برادر نگیرید.

…به فیلمهایی که این روزها تو سینماها اکرانه دقت کردید؟ دلداده-دلشکسته-خواستگار محترم و…راستش من خودم شخصا فقط به اسم این فیلمها که نگاه می کنم بیشتر ذوقم برای سینما رفتن کور می شه.چون انگار از روی اسمشون قصه شون رو هم داد می زنن.می دونید الان اینقدر مردم توی زندگی هاشون غم وغصه و دردسر دارند که همه ترجیح می دن وقتی می رن سینما یه فیلم خنده دار خانوادگی شادی که در یک فضای جینگولی می گذره نگاه کنن.منم از این قاعده مسلما مستثنا نیستم و عاشق فیلمهای کمدی و خنده دار و مفرح هستم.اما واقعا سطح سلیقه مردم رو در این حد نگه داشتن و چه بسا پایینتر هم آوردن هم به نظرم کار خوبی نیست.اینکه تمام اتفاقهای این فیلمها یهو و تصادفی می افته وداستانها  محکم و جون دار نیست و همینطور بازی ها هم .باور کنید بعضیاشون به قول برادرم برای سنین زیر سه سال هم دیگه جواب نمی ده.(ماشالله بچه های الان که دیگه چهار سوی علم و گفت و گوی خبری و سینما اقتباس و …رو می بینن!!).تمام خاطرات خوش من از سینما برمی گرده به زمان کودکیم و فیلمهای همون موقع.(البته کلاه قرمزی هم خیلی باحال بود که البته  دیگه کودک نبودم اون موقع !!). نمی خوام بی انصاف باشم .چون مسلما خیلی فیلمهای خوب هم بوده که واقعا ارزش اینو داشتن که وقت و هزینه ات رو براش بگذاری و بری ببینیشون.اما اینکه گاهی احساس کنی تمام سطح سلیقه و فرهنگت  رو در همین حد دیدن که در این زمان چنین فیلمهایی رو برات بسازن دلگیر می شی…

پی نوشت 1: من نمی تونم با این کیبوردمون ویرگول بذارم.همه کلیدهای ممکن رو هم امتحان کردم.لطفا راهنمایی ! 

پی نوشت 2:همین الان یه اس ام اس بامزه برام اومد: اگه پسرا نبودن:..کی مامانو دق می داد؟کی خونه رو می کرد باغ وحش؟دخترا به چی می خندیدن؟کی آشغالا رو می برد دم در؟دخترا کی رو سر کار میذاشتن؟!( آقایون گرامی.به خودتون نگیرید لطفا.می خوایم یه کم فضا تلطیف شه.با تشکر)

مهمانی وحشت ! دسامبر 20, 2008

Posted by bahareman in روزهایی که می گذرد.
Tags:
10 comments
  1. bcoms2007111415533                                    سلام دوستان.خسته نباشین و انشالله که همگی خوش باشین.دیروز داشتیم به اتفاق خانواده سینما 4 نگاه می کردیم.یه فیلم ژاپنی بود به اسم «چرخش دوباره»(Recycle) .نمی دونم دیدین یا نه.(البته اگه ندیدین هم اصولا چیز زیادی از دست ندادین.خیالتون راحت!) راجع به یه نویسنده خانم  بود که کتابی راجع به یه دنیای خیالی می نویسه و یه شهر اشباحی این میون وجود داشته و بعد معلوم می شه که داستان درباره تفکرات ذهنی خودش بوده و بعد خودش توی داستان کتابش یا همون شهر اشباح گرفتار می شه و….در همین حین که مشغول دیدن فیلم بودیم این بحث به میون اومد که  توی همه این فیلم ژاپنی های ترسناک انگار حتما باید یه شخصیت خبیث مو بلند که موهاش تمام صورتشو پوشونده وجود داشته باشه و بازیگرای فیلم ترسناک هاشون هم قیافه هاشون از زور سرد و بیروح بودن ترس آوره و….
  2. این جریان منو یاد یه خاطره بامزه انداخت که یکی از همکلاسیهای دانشگاه یه روز برامون تعریف کرد که شاید خالی از لطف نباشه  شما هم بخونید :این دوست من تعریف می کرد که یه شب به اتفاق همه خاله ها و دایی ها خونه یکی از خاله هاشون مهمون بودن و خوب خودتون می دونید که این طور مواقع وقتی پسرا و دخترا به هم دیگه بیفتن چه آتیشها که سوزونده نمی شه و چه بلاها که نازل نمی شه.انگار یکی از پسر خاله ها پیشنهاد می ده که من یه فیلم توپ ترسناک دستم اومده بیایید بشینیم نگاه کنیم.(فیلم کینه 2 بوده که اون موقع تازه در اومده بود. دیدین حتما).خلاصه همه می شینن و برای اینکه مثلا جربزه شون رو به هم نشون بدن کل بازاری می شه و برقا رو هم خاموش می کنن و می شینن به نگاه کردن.اینم بگم که این دوستم هم بنده خدا بدتر از من اصلا و ابدا جنبه فیلم ترسناک نداره و طفلک شهره فک و فامیله و زرتی فشارش می افته و…منتها دیگه تو رودرواسی و برای اینکه فردا براش بیشتر از اینا دست نگیرن(می شناسین دیگه ذات خراب بعضی پسرخاله پسرداییها رو!!!) بالاجبار می شینه و بامزه اینکه خودش می گفت دیگه ناخن به انگشتام نمونده بود از بس از ترس جویده بودمشون! خلاصه فیلم تموم می شه و جمع در حالی که هر کس مشغول ایراد نظر و نقد فیلم بوده پراکنده می شن و هر کی می ره دنبال یه کاری.این دوست ما هم فلنگ رو می بنده و می ره تو آشپزخونه که دور و برش شلوغ باشه نترسه!  یه نیم ساعتی که می گذره این بنده خدا دوستم احساس می کنه که ناچارا باید بره یه جایی!! خلاصه هی به خودش اطمینان می ده و تلقین اعتماد به نفس و اینا ….ومی ره توی حیاط. و این در حالی بوده که همه جوونا طبق یک نقشه از پیش تعیین شده  بسیار رذیلانه و شنیعانه قبلا حیاط و محدوده اطراف رو رو ترک کرده بودن و توی اتاقها سنگر گرفته بودن و منتظر بودن.خوب .فکر کنم جریان دیگه کاملا قابل حدسه !!  «»….همینطور که داشتم بسم الله گویان می رفتم سمت دستشویی یه لحظه احساس کردم یه چیزی پشت سرمه.تا اومدم سرم رو بچرخونم یهو یه دست سفید محکم شونه ام رو چسبیدو یهودیدم  یه شبح مو بلند سفید پشت سرم ایستاده و صدای آروغ می ده !! »  بععععله……….جیغ بنفش دوست من همانا و غش کردنش جلوی در دستشویی همان.که همه می ریزن یبرون و کرکر خنده و…بعد که می بینن قضیه حادتر از این حرفاست دیگه با هزار مصیبت با آب قند و ادوکلن زیر دماغش گرفتن و …به هوشش میارن و سعی میکنن بنده خدا رو که از ترس رعشه گرفته بوده آرومش  کنن.جناب ترسناک هم پسر خاله کوچیکه دوست بنده بود که پس از اغفال شدن به دست بقیه اراذل! که جرات ریسک پذیری کمتری داشتند با یک عدد کلاه گیس موی بلند و صاف دختر خاله و لباس خواب آستین حلقه ای خاله!! و گربم به وسیله آرد برنج (که مثلا بماله به دست و بال و سر و صورتش که مثل روح بشه!!) و مقادیری سایه چشم و اینا موجبات سکته زدن همکلاسی بیچاره من رو فراهم کردن.البته دوستم تعریف کرد که پسر خاله طفلک با همون سر و شکل کلی دور حیاط دوید و حسابی از شوهر خاله گرامی کتک خورد تا درس عبرتی باشد برای سایرین ! چقدر اون روز من و بقیه خندیدیم و چقدر سر به سرش گذاشتیم دیگه بماند…
  3. پی نوشت 1 :ترجیحا فیلمای  ترسناک رو با جوونای فامیل نگاه نکنید.مگه این که  یک قلب سالم بدون باطری و دست بزن قوی داشته یاشین.
  4. پی نوشت 2 :اصولا نقاط ضعفتون رو پیش هر کسی نگید.مخصوصا ترس از تاریکی و روح و…!!