jump to navigation

ماجراهای من و آموزش رانندگی… دسامبر 19, 2008

Posted by bahareman in روزهایی که می گذرد.
Tags:
9 comments

سلام به همگی.امیدوارم که همه خوب و خوش باشید.لازم می دونم از همه خانمها و آقایانی که زحمت کشیدند و به وبلاگ من تشریف آوردند و من رو مورد محبت خودشون قرار دادند صمیمانه تشکر کنم و این امیدواری رو به خودم بدم که کماکان با راهنماییهاشون تنهام نگذارند.انشالله که فرصت برای جبران دست بده.

….خوب راستش ماجرا حدودا از دو ماه قبل شروع شد که ما یه مقداری پول به دستمون رسید و تصمیم گرفتیم که یه ماشین بخریم.و از همون موقع بود که بنده با شوق و ذوق فراوان رفتم برای آموزش رانندگی و به توصیه دوستان تصمیم گرفتم که مربی آقا بردارم.الحق و والانصاف مربیم هم آدم کاربلد و دلسوزی بود که جا داره از همین تریبون!!ازشون بسیار تشکر کنم بابت تحمل بسیار زیادشون در برابر یه کم (دقت دارید دیگه.فقط یه کم!!)خنگول بازی و دست و پا گم کردن من.واقعا خوبه که من مربی آموزش رانندگی نشدم وگرنه تبحرم در زدن پس گردنی و شاید هم چه بسا اردنگی می رفت در حد تیم ملی!! خداییش اعصاب فولادی و صبر و حوصله زیادی می خواد.بعد هم فکر کنید من 15 جلسه برای شهری رفتم و اینقدر دیگه توی این مدت پارک دوبل و دور دو فرمون و دنده و این چیزا کار کرده بودم که هم وجدانا دیگه دلم داشت به هم می خورد و هم نسبت به ماشینهای در حال رانندگی تو خیابون آلرژی پیدا کرده بودم و شرطی شده بودم.فکر کنید سر کار که می رفتم تو راه هر ماشینی رو که می دیدم آنالیز حرکتشو در می آوردم یا با خودم می گفتم:…راهنما بالا….نگاه پیچید راهنما نزد…مرتیکه آخه اینجا پارک می کنن…تابلوی گردش به راست…کلاچ ترمز….قبل تقاطع ایست نداشت ها ….و الی آخر!! و بماند که مربی طفلک چه حرص و جوشها از دست من خورد.(یه مواقعی می بینین آدم مثلا یه چیزی رو هر بیشتر تکرار و تمرین می کنه انگار ذهنش خالی بشه بدتر گند می زنه!!مثال : دور دو فرمون من!!). این شد که من پس از یک بار رد شدن در آزمون شهری و گرفتن افسردگی مزمن و از شما چه پنهون مقادیر زیادی آبغوره گرفتن بالاخره در دوشنبه ای که گذشت زدم تو گوش گواهینامه ! باور کنین تو این مدت از زور استرس و دلهره زندگیمو نمی فهمیدم.اما حالا خدا رو شکر زندگیم یه مقداری افتاده روی روال.فقط من مونده ام و یه کوه درسهای نخونده و 14 دی هم امتحانام شروع می شه.و صد البته ماشینم که الان دو سه هفته ای هست که طفلک از جاش تکون نخورده.تازه بماند که با دو نفر از همکارام یه روز ماشینو بردیم بیرون و زدیم به سپر تویوتای دو تا بچه ژیگول و خدا رحم کرد که قبلا سپرشون خورده بود و فقط می خواستند سر به سرمون بگذارند و …..دعا کنید یه مقدار دل و جرات پیدا کنم.چون رانندگی تو تهران ما واقعا جگر شیر می خواد.

قصه وبلاگ من… دسامبر 14, 2008

Posted by bahareman in روزهایی که می گذرد.
Tags:
15 comments

سلام به همگی.این اولین پستیه که من توی وبلاگم می گذارم.راستشو هم بخواید هنوز چیز زیادی راجع به وبلاگ و چرخوندنش نمی دونم.بنابراین ازتون ممنون خواهم شد اگر سوتیهای احتمالی بنده رو بهم گوشزد بکنید یا اینکه راهنماییم کنید.اوووم …راستش جرقه داشتن وبلاگ برای من چند وقت پیش زده شد.اون موقع وبلاگ عمو گجمو عزیز رو تازه کشف کرده بودم و هراز گاهی بهش سر می زدم.اونجا از طریق لینکها خیلی دیگه از بچه های گل دیگه ای  رو هم کشف کردم که واقعا وبلاگهای قشنگ و پرباری داشتند (و دارند البته!).خوب این شد که بالاخره ساختمش !بنابراین دوست دارم این پست رو تقدیم کنم به عمو گجمو عزیز که اولا با وبلاگشون هم چیزهای فراوونی رو به من یاد دادند و هم اینکه من  خیلی زحمتشون دادم و ازشون راهنمایی خواستم.امیدوارم که من هم کنار شما بتونم هم دوست خوبی باشم براتون.از خدای مهربون برای همه مون آرزوی سعادت دارم.