jump to navigation

فصلی برای نوستالژی…. دسامبر 25, 2008

Posted by bahareman in روزهایی که می گذرد.
trackback

autumnدوستای خوب من سلام.

  1. …این روزها زیاد یاد گذشته ها می کنم.یاد خاطره های دوری که گاه گاه به ذهنم تلنگر می زنن و می برنم تو فکر….یاد خونه قبلیمون که بر خیابون بود.یه خیابون شلوغ و پر رفت وآمد و پر از شور زندگی…یادمه از پنجره آشپزخونه می شد طلوع خورشید رو دید.آسمون دم صبح که کم کم از آبی نیلی رنگ می باخت و طلایی می شد…ابرهای توی آسمون که اولش به قرمزی می زدن،بعد نارنجی،طلایی،زرد و دست آخر سفید و براق(…مثل طیف رنگهای پاییز تا زمستان…).نسیم خنک اول صبح که از پنجره می میومد تو و صدای یاکریم ها و کبوتر هایی که به هوای گندمهایی که مامانم می ریخت پشت پنجره از سر و کول هم بالا می رفتن و ما ازپشت پنجره براشون شکلک در می آوردیم….صبحهای من با صدای بوق ماشینها،آدمهایی که می رفتن سر کار،بچه هایی که می رفتن مدرسه و کاسبهای محل که یکی یکی از راه می رسیدن و با هم خوش و بش می کردن و کرکره مغازه هاشون رو می دادن بالا شروع می شد…با صدای رادیو پیام که مامانم مخصوصا زیاد می کرد تا ما از خواب بیدار شیم…دلم تنگ شده برای درخت چنار سرسبزو بلند بالای جلوی خونه مون که موقع غروب آفتاب نور قرمز خورشید از لابلای شاخه و برگهاش رد می شد و می افتاد روی دیوار هال…برای کوچه پس کوچه های محله مون با خونه های نما آجری حیاط دار که هر وقت جلوی درو آب و جارو می کردن یا به باغچه ها آب می دادن بوی عطر خاک خیس خورده همه جا رو بر می داشت…برای دوستای کوچولویی که می اومدن دنبالم برای بازی و الان هر کدومشون خانم و آقایی شدن برای خودشون و خیلیاشونو دیگه ندیدم…برای موقع هایی که می رفتیم خرید و من از ذوق جلو جلو می رفتم و دماغمو می چسبوندم به شیشه مغازه ها…برای شب و روزهای عید که همه جا یه حال و هوای دیگه ای داشت.همه جا برق می زد از تمیزی و تو مغازه ها ولوله ای بود برای خرید…دقیقه های نودی که می دویدیم دنبال ماهی قرمزو سمنوو سنجد سفره هفت سین…برای مدرسه هام،برای مسیری که هر روز می رفتیم و بر می گشتیم …برای عشق های یواشکی….برای همسایه های قدیمی مون که بعضیاشون رفتن به رحمت خدا و بعضیاشونم رفتن از اون محله…برای محبت ومعرفتی که قبلا بود و الان به سختی نشونی ازش هست…یا اصلانیست…برای موقع هایی که فکر می کردم یعنی 5 سال دیگه دارم چیکار می کنم؟…و الان سالها از اون 5 سال می گذره و من هنوز هیچ کاری نکرده ام…برای تق تق در زدن پدرم که همیشه با انگشتش می زد به شیشه و همه در زدنشو می شناختیم…
  2. وقتی فکرشو می کنم انگار قرنها به من گذشته، اما خاطراتم به روشنی آیینه همیشه رویرومه…ای کاش می شد زمان رو به عقب برد…

دیدگاه»

1. masood hedayati - دسامبر 25, 2008

اندیشه هایت را به سال های سال پیش پرتاپ کن
به زمانی که هر بامدادی زندگی بود
شاید روزی فرا برسد
که شب ها مانند ان بامدادان باشد

خیل زیبا ابجی الهام
کاش می تونستیم زمان از میان برداریم به همان دوران برگردیم . دورانی بدون ترس استرس دوران کودکی .

*سلام داداش مسعود.پشت در بودی نامبر وان؟! به پای نوشته های شما نمی رسه که…خوش اومدین.

2. مايسا - دسامبر 25, 2008

شور و حال كودكي بر نگردد دريغا

*سلام مایسا جان.بله فقط می شه افسوس خورد…

3. عمو هوشنگ - دسامبر 25, 2008

چه جالب داره تو این عکس پاییز برف میاد 🙂
با خوندن این نوشته، یک سر رفتیم منزل قبلی شما و برگشتیم
زیبا بود
نمیشه برگشت ولی میشه کاری کرد که فردا به امروز افتخار کنی

*سلام عمو جون.بله حق با شماست.لطف کردین.

4. پلنگ خان صورتی دامَت برکاته - دسامبر 25, 2008

مرگ من این چیه؟ خودت خجالت نمی‌کشی؟ خودتو زدی به اون راه یا واقعا آی‌کیوت در حدّ خزه‌اس؟ توی این روزگار کپسولی که آدم وقت شستن اونجای خودشم نداره؛ این مثنوی هفتادمن کاغذ چیه آخه؟ کی بره این همه رااااارو؟
(لازم نیست در جواب ما رو شرمنده کنی، خودمون می‌گیم که «دیگ به دیگ میگه روت سیاه»)

*:-)

5. نازنازی - دسامبر 26, 2008

خيلي زيبا و خوندني بود و كلي لذت برديم و همراه شما افسوس خورديم و ياد خاطرات گذشته افتاديم،‌ ايشالا دلت و لبت خندون باشه هميشه…

*متشکرم ناز نازی جان.تولدت مبارک!!

6. Endless Love - دسامبر 26, 2008

معرفت و محبت کم شده، درسته. حالا از این گذشت دوران چه اندوختی. هنوز هم میشه بچه بود.

*سلام.آرزو می کنم کودک درونمون همیشه شاد و زنده باشه.ممنون که به من سر زدین.

7. پرستو - دسامبر 26, 2008

زیبا بود الهام عزیز

*ممنون پرستو جون.

8. پلنگ خان صورتی دامَت برکاته - دسامبر 26, 2008

ماشین مشدی ممدلیت درچه حاله؟

*ماشین مش ممدلی الان یک ماهه تو پارکینگ پارکه آرش.مامانم گفته تا گواهینامه ات نیاد حق نداری ببریش بیرون.هر دو سه روز یکبار می رم یه نیم ساعت روشنش می کنم در جا کار بکنه باطریش نخوابه.

9. سروش - دسامبر 26, 2008

1- ای روزگار.
یادش بخیر
نوستالوژی رو ترکوندی جوون
2- کجاهای ماشینت هنوز سالم مونده؟

*1-آره.دلم اون روز خیلی گرفته بود…ما چاکریم جوون!
2-عرضم به خدمتت که توی 2 باری که ماشینه رو بردم بیرون یه بار سپرش خورده به ماشین همسایه،یه بارم که زدیم به یه تویوتا،چراغ راهنما و چراغ بزرگه رفتن به رحمت خدا…خلاصه دیگه…!!!

10. کوچه باغ - دسامبر 26, 2008

من که از عقب برگشتن خوشم نمی‏یاد!

*هووووم…اینم نظریه.ولی خاطره های خوش ارزششو دارن دیگه! ممنون که به من سر زدین.


بیان دیدگاه